گور ب گور

دریافتم، زندگی معجزه حیات است. زندگی با کلمه‌های من ساخته می‌شود و هر کلمه‌ای رد پای معجزه است. پس می‌توانم زیبایی را با کلماتم بیافرینم. هرگاه کسی خشم داشت بدانم به نوازش و کلام مهرآمیزی نیازمند است. هرگاه کسی نومید بود به کلماتی که سپاس او را ابراز کنند محتاج است. هرگاه کسی حسد می‌ورزید نیاز دارد دیده شود. اگر کسی شاکی و گله مند بود نیاز دارد شنیده شود.اگر کسی تلخ بود نیاز دارد مهربانی دریافت کند. و اگر کسی ستم می‌کند نیاز داشته دوست داشته شود. اگر کسی بخل ورزد باید که بخشیده شود. و همه‌ی این سایه‌ها در روح و روان ما نیاز دارند که عشق بر آن‌ها چون باران ببارد، ببارد و ببارد. در این روزگار من اموخته ام که سکوت یک دوست میتواند معجزه میکند وهمیشه بودن در فریاد نیست!!!!!!!!!!! آموخته ام که هیچگاه گلی را پرپر نکنم آموخته ام هیچگاه کودکی رارنجور نکنم آموخته ام که هیچ گاه شکوه از تنهایی روزگار نکنم آموخته ام که هرشب گلهای بالشم را با اشکهایم آبیاری دهم ولی اشک کودکی را در گونه اش جاری نکنم آموخته ام صبوری را ، شکوری را ، انتظار را ودوست داشتن همه خوبان را

زندگی یعنی چه؟

شب آرامی بود
می‌روم در ایوان، تا بپرسم از خود

زندگی یعنی چه؟

مادرم سینی چایی در دست

گل لبخندی چید، هدیه‌اش داد به من

خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا

لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
با خودم می‌گفتم:
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده‌ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می‌گردد؟
هیچ!!!
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره‌ها می‌ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می‌ماند
زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن‌هاست
زندگی، پنجره‌ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی‌ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی‌ها داد
زندگی شاید آن لبخندی‌ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات‌ست، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی‌ست
من دلم می‌خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.

|نویسنده:
سهراب سپهری
 
نوشته شده در شنبه 23 دی 1391برچسب:ندگی یعنی چه؟,ساعت 23:40 توسط حسین مقدسی| |

برو ای دوست برو

برو ای دختر پالان محبت بر دوش

دیده بر دیده ی من مفکن و نازم مفروش

من دگر سیرم .... سیر

به خدا سیرم از این عشق دوپهلوی تو پست

تف بر آن دامن پستی که تو را پرورده ست

* * * *

کم بگو جاه تو کو؟ مال تو کو؟ برده ی زر

کهنه رقاصه وحشی صفت زنگی خر

گر طلا نیست مرا... تخم طلا .... مَردم من

زاده رنجم و پرورده دامان شرف

آتش سینه صدها تن دلسردم من

دل من چون دل تو صحنه دلقک ها نیست

دیده ام مسخره خنده چشمک ها نیست

دل من مأمن صد شور و بسی فریاد است

ضربانش جرس قافله زنده دلان

طپش طبل ستم کوب ستم کوفتگان

چکش مغز ز دنیای شرف روفتگان

«تک تک» ساعت، پایان شب بیداد است

دل من، ای زن بدبخت هوس پرورِ پست

شعله آتش «شیرین» شکن «فرهاد» است

حیف از این قلب، از این قلب طرب پرور درد

که به فرمان تو، تسلیم تو جانی کردم

حیف از آن عمر که با سوز شراری جانسوز

پایمال هوسی هرزه و آنی کردم

در عوض با من شوریده چه کردی نامرد؟

دل به من دادی! نیست؟

صحبت از دل مکن، این لانه شهوت، دل نیست

دل سپردن اگر این است که این مشکل نیست

هان! بگیر، این دلت.... از سینه فکندیم به در

ببرش دور ببر

ببرش تحفه زبهر پدرت، گرگ پدر

نوشته شده در شنبه 23 دی 1391برچسب:,ساعت 23:36 توسط حسین مقدسی| |

برای تو  می نویسم…
دلتنگی که دست از سر دل بر نمی دارد.
دلتنگی که فاصله را نمی فهمد !
نزدیک باشی و اما دور…دور…دور !
تنها که باشی تمام دنیا دیوار و جاده است.
تمام دنیا پر از پنجره هایی است که پرنده ندارند…
پر از کوچه هایی که همه ی آن ها برای رهگذران عاشق به بن بست می رسند!
فکر کن پای این دیوارهای سرد و سنگین چه لیلی ها و مجنون ها که می میرند!
خون بهای این دل های شکسته را چه کسی می دهد ؟!
حالا نشسته ام برایت نامه ای بنویسم.
می دانی ، نامه ها می مانند حتی وقتی برای همیشه پنهان باشند و کسی که باید ، آن ها را نخواند! قرار نیست این را هم بخوانی…قرار نیست بیقراری ام را بفهمی !
قرار نیست بدانی که چند جای این نامه با اشک خیس شد و چند واژه را پنهان کرد…
قرار نیست بفهمی که دوست داشتن چقدر سخت و عشق چه درد بزرگی است…
قرار نیست که بفهمی چقدر دوستت دارم!!! و چه اندازه این دوست داشتن پیرم کرد…
اما برایت این نامه را می نویسم برای روزی که تو هم دلتنگ باشی! دلتنگ کسی که دوستش داری…
برای روزی که هزار بار پشت پنجره رفته باشی و هزار قاصدک را بوسیده باشی! برای روزی که به هوای هر صدای پایی تا دم در دویده باشی و با بغضی سنگین در انتظارش نشسته باشی!
برای شب هایی که در تمام فال های حافظ هم خبری از آمدنش نباشد و هزاربار پیراهنش را بوییده باشی!
تو فکر می کنی آن روز چند سال خورشیدی دیگر است؟
آن روز چقدر از هم دور شده باشیم ؟
پای کدام بن بست کنار کدام درخت پایین کدام پنجره برای آخرین دیدار گریسته باشیم؟
هنوز زود است… برای تو که از حال دلم غافلی زود است… نباید بفهمی که این روزها چقدر دلتنگم… نباید بفهمی که قدم هایم هر روز پیر و پیرتر شده اند ! و هر روز سایه ام ، کمرش خم و خم تر می شود!
این روزها برای گریستن دیگر باران را بهانه نمی کنم…
برای بیقراری ام سراغ پنجره ها نمی روم…
وقتی قاصدکی روی شانه ام می نشیند دیگر از تو خبری نمی گیرم شاید نشانی ام را گم کرده ای…
موهایم یک در میان سپید و سیاهند مثل روزهایی که یک در میان شاد و ناشاد می گذرند! کوچه ها را که نگو… بی خبرتر از آن می گذرم که پنجره ای برایم گشوده شود… تکان دستی ، سلامی… خیال کن غریبه ای که او را هیچ کس نمی شناسد! هنوز هم ایستگاه ها را دوست دارم…
نیمکت هایی که بوی تنهایی می دهند.
هنوز هم انتظار را دوست دارم.
هنوز هم زل می زنم به هر قطاری که می گذرد…
به دست هایی که توی هوا تکان می خورند و به بوسه هایی که میان دود… گم می شوند !
خوش به حال قطارها همیشه می رسند… اما من… هیچ وقت نرسیدم ! هیچ وقت… تمام زندگی ام فاصله بود…
این نامه باشد برای روزی که یکی از این قطارها مرا هم با خودش برده باشد…
چمدانی پر از نامه جا می ماند برای تو ، از مسافری که عمری عاشقت بود…

نوشته شده در شنبه 23 دی 1391برچسب:برای تو می نویسم…,ساعت 20:31 توسط حسین مقدسی| |

 

عکس تو
بر عکس تو
مدام در آغوش من است …
.
.
تاریکی این خانه مرا میبیند و من این خانه را بی تو همیشه تاریک میبینم …
.
.
دلم مثل دیواری می مونه که هنوز ایستاده ، با آجرهایی که تک تکشون شِکَستَن …
.
.
پشت این بغض ، بیدی لرزان نشسته که خیال میکرد با این “یادها” نمیلرزد …
.
.
دل شکسته را بند هم که بزنی ، بی فایده است ؛ هر کاری بکنی باز هم غم و غصه از ترک هایش چکه می کند !
.
.
پشیمان اند کفش هایم که این همه راه را ؛ راه آمدند با نیامدن هایت …
.
.
شیشه های شکسته تعویض می شوند …
پل های شکسته ، تعمیر …
آدم های شکسته ، فراموش !!!
.
.
چشم گذاشتم و تو رفتی ، اما تا همیشه شمردن شرط بازی نبود …
.
.
موی سپید ، نمی پوشانمت تا به بخت سیاهم ، همه معتقد شوند …

 

نوشته شده در 22 دی 1391برچسب:ت تا به بخت سی,ساعت 22:33 توسط حسین مقدسی| |

 

شکوه علفزار را در شکم گوسفند دیدم !
.
.
برای پولدارها زندگی «جاری» است و برای بی پول ها «زن بابا» !
.
.
لب هایم آلزایمر گرفته و لبخند را فراموش کرده است !
.
.
چون عرضی نیست ، مدام طــــــــول میدهیم !
.
.
چشمانش شور بود اما خودش بی نمک !
.
.
اگر حال بد باشد ، اتاق خواب که بدتر است !
.
.
کاسه صبرم در برخورد با مشکلات شکست !
.
.
آنقدر دست روی دست گذاشت که پا روی دمش گذاشتند !

 

نوشته شده در 22 دی 1391برچسب:,ساعت 22:33 توسط حسین مقدسی| |

 

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ، افراد زیادی اونجا نبودن ، ۳ نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا ۶۰-۷۰ سالشون بود .

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا ۳۵ ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد ، البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم ، بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از ۸ سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد رو کرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم . . .

به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ، خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش ، اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم ، اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد . . .

 


ادامه مطلب
نوشته شده در 22 دی 1391برچسب:خودش که س,ساعت 22:33 توسط حسین مقدسی| |

 

هر وقت شک می کنم ؛ به عشق ، به خنده ، به مهر ، به گرما ، حتی به خاک …
هر وقت گم می کنم ؛ راهم را ، آسمان را ، حتی خودم را …
به مادرم نگاه می کنم …
.
.
به سلامتی کسی که کمرمو شکست ولی من هنوز دولا دولا دوسش دارم …
.
.
به سلامتی اونایی که هیچوقت نیستن اما یه لحظه هم فراموش نمیشن !
.
.
به سلامتی ۳ یار :
غــــــــــــــــــم
فَــــــــــــــــندک
ســــــــــــــــــیگار …
.
.
به سلامتی اونایی که قلبشون یه ویلای اختصاصی برای یه “نفره” نه یه هتل بی‌ ستاره برای هر “رهگذر” !
.
.
سلامتی کسی که “تصور” نبودنش ، تلخ ترین “واقعیت” زندگی آدمه …
.
.
به سلامتی عشق های قدیمی :
با اینکه خاک خوردن تو طاقچه دلمون ولی فراموش نشدن !


نوشته شده در 22 دی 1391برچسب:,ساعت 22:33 توسط حسین مقدسی| |

 

از “خوب” به “بد” رفتن به فاصله لذت پریدن از یک “نهر باریک” است اما برای برگشتن ، باید از اقیانوس گذشت …
.
.
از جنگ بدتر هم هست : کسی که چیزی ندارد تا برایش بجنگد …
.
.
کاری کن که حرف مفت دیگران برایشان گران تمام شود !
.
.
وقتی دنبال آرزوهایت میری ، مدام به کوله پشتیت نگاه بنداز که مبادا سوراخ باشه و چیزایی که امروز داری بشه آرزوی فردات !!!
.
.
لحظه ها عریانند !
به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز !!!
.
.
میدانم که فردایی هست اما نمیدانم که فردا هستم یا نه …
.
.
اگه از کیفیت کسی که روش زوم کردی راضی نیستی ، قبل از متاسف شدن یه کوچولو هم به فکر ارتقای لنزهای خودت باش …
.
.
زندگی به من آموخت هر چیز قیمتی دارد ؛ پنیر مجانی فقط در تله موش یافت می شود …

 

نوشته شده در 22 دی 1391برچسب:ز قیمتی دارد ؛ پنیر مجا,ساعت 22:33 توسط حسین مقدسی| |

 

به سلامتی اونایی که هم دل دارن و هم معرفت اما کسی رو ندارن !
.
.
.
به سلامتی هر کی‌ درد داره و هر چی‌ درد داره !
و بیشتر به سلامتیه اونایی که دردشون دوا نداره ، غم و غصشون شفا نداره !
.
.
.
به سلامتیه خونمون ایران ، که هیچ جا خونه خود آدم نمیشه …
.
.
.
به سلامتی اونی که سیگار نمیکشه چون یه عمره داره از زندگی میکشه !
.
.
.
به سلامتیه مورچه ها که هرچی پیدا کنن رفیقاشونو خبر میکنن !
.

 

نوشته شده در 22 دی 1391برچسب:به سلامتیه مورچه ها که هرچی پیدا کنن رفیقاشونو خبر میکنن ,ساعت 22:33 توسط حسین مقدسی| |

 

نیاز که تو باشی ، تمام من میشود “نیازمندیها”
.
.
زندگی بوسه ایست که از لبان تو پر میکشد …
.
.
دنیا فهمید خیلی حقیر است وقتی گفتم : یک موی تو را به او نمیدهم …
.
.
افکار عاشقانه ام را جمع که میکنم ، دسته گلی می شود شبیه تـــو برای تـــو …
.
.
بوسیدن تو تنها تکراریست که تکراری نمی شود …
.
.
آغوشت میتواند قشنگترین سرخط خبرها باشد وقتی تو میتوانی قشنگ ترین تیتر زندگی من باشی …
.
.
لحظه ی شیرینی که به تو دل بستم
از تو پرسیدم من : تو منی یا من تو ؟
و تو گفتی هر دو ، و به تو پیوستم
گفتم ای کاش پناهم باشی
همه جا و همه وقت تکیه گاهم باشی …
و تو گفتی هستم ؛ تا نفس هست کنارت هستم …
.
.
به خواب می روند مثل من ، تمام ساعت های جهان ، میان بازوان تــــو …

 

نوشته شده در 22 دی 1391برچسب:به خواب می روند مثل من , تمام ساعت های جهان , میان بازوان تــــو …,ساعت 22:33 توسط حسین مقدسی| |

Design By : Mihantheme