گور ب گور

دریافتم، زندگی معجزه حیات است. زندگی با کلمه‌های من ساخته می‌شود و هر کلمه‌ای رد پای معجزه است. پس می‌توانم زیبایی را با کلماتم بیافرینم. هرگاه کسی خشم داشت بدانم به نوازش و کلام مهرآمیزی نیازمند است. هرگاه کسی نومید بود به کلماتی که سپاس او را ابراز کنند محتاج است. هرگاه کسی حسد می‌ورزید نیاز دارد دیده شود. اگر کسی شاکی و گله مند بود نیاز دارد شنیده شود.اگر کسی تلخ بود نیاز دارد مهربانی دریافت کند. و اگر کسی ستم می‌کند نیاز داشته دوست داشته شود. اگر کسی بخل ورزد باید که بخشیده شود. و همه‌ی این سایه‌ها در روح و روان ما نیاز دارند که عشق بر آن‌ها چون باران ببارد، ببارد و ببارد. در این روزگار من اموخته ام که سکوت یک دوست میتواند معجزه میکند وهمیشه بودن در فریاد نیست!!!!!!!!!!! آموخته ام که هیچگاه گلی را پرپر نکنم آموخته ام هیچگاه کودکی رارنجور نکنم آموخته ام که هیچ گاه شکوه از تنهایی روزگار نکنم آموخته ام که هرشب گلهای بالشم را با اشکهایم آبیاری دهم ولی اشک کودکی را در گونه اش جاری نکنم آموخته ام صبوری را ، شکوری را ، انتظار را ودوست داشتن همه خوبان را


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:http://up,toca,ir/images/8ma9iit6s7msvtovwaf8,jpg,ساعت 18:44 توسط حسین مقدسی| |

قصاب
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین" . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت .
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند .
اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه باند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!

نتیجه اخلاقی :
اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.
و دوم اینکه چیزی که شما انرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است .
سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.
پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم

 

 

برو ادامه مطلب.............


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:داستان,ماستان,عشقی,مشقی,لاتی,طنز,کوفتوزهرمار,ساعت 18:38 توسط حسین مقدسی| |

نوشته شده در پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:درد,بزرگ,ساعت 18:28 توسط حسین مقدسی| |

نوشته شده در پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:چهار,نفر,ساعت 18:27 توسط حسین مقدسی| |

نوشته شده در پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:لات,هم,ات,های,قدیم,ساعت 18:25 توسط حسین مقدسی| |

نوشته شده در پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:سیگار,ساعت 18:23 توسط حسین مقدسی| |

آخرین یادداشت



مُردم از تنهایی... این را نوشت و از بالای برج به پایین پرید!

نوشته شده در پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:آخرین,یادداشت,نویسنده,ساعت 18:21 توسط حسین مقدسی| |

در مهد کودکهای ایران 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن هر کی نتونه سریع برای خودش یه جا بگیره گرگه و .... ادامه بازی. بچه ها هم همدیگر رو  هل میدن تا خودشون بتونن روی صندلی بشینن.

 با این بازی ما از بچگی به کودکان خود آموزش میدیم که هرکی باید به فکر خودش باشه.

در مهد کودکهای ژاپن 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن اگه یکی روی صندلی جا نشه همه باختین. لذا بچه ها نهایت سعی خودشونو میکنن و همدیگر رو طوری بغل میکنن که  کل تیم  10 نفره  روی 9 تا صندلی جا بشن و کسی بی صندلی نمونه. بعد 10 نفر روی 8 صندلی، بعد 10 نفر روی 7 صندلی و  همینطور تا آخر.

با این بازی اونا به بچه هاشون فرهنگ همدلی و کمک به همدیگر رو یاد میدن.

نوشته شده در سه شنبه 5 دی 1391برچسب:فرق,مهدکودک,ایران,با,ژاپن,ساعت 16:21 توسط حسین مقدسی| |

نیمه ی تمام

 

 

قاضی روی میز خم شد:خب دخترم؛دلت می خواد با مادرت زندگی کنی یا پدرت؟

دخترک زیر چشمی به قاضی نگاه کرد.چشم گرداند.

چند لحظه به زن و مرد خیره ماند.

قاضی از مرد و زن خواست که برای چند دقیقه دادگاه را ترک کنند.

دخترک با نگاه،رفتن آنها را دنبال کرد تا در بسته شد.

قاضی از جا بلند شد.

رفت و روی صندلی کنار او نشست:خب؟!

دخترک آه کشید:گیج شدم.

قاضی خم شد و همان طور که موی اورا نوازش می کرد،پرسید:چرا؟

دخترک رو به او کرد:آخه سارا میگه خودمو نصف کنم. یه نصفه رو بدم به پدر.

 نصفه ی دیگرو به مادر.این طوری هیچ کدوم تنها نمی مونن.مگه نه؟

قاضی با تعجب پرسید:سارا دوستته؟

دخترک سر تکان داد:اوهوم.بهترین دوستمه.

عروسک را به سینه چسباند:گیج شدم.

_واسه چی؟!

_واسه این که نمی دونم کدوم نصفه رو بدم به کی؟

_ چه فرقی میکنه؟

_آخه اون نصفه ایی که قلبم توشه ...

قاضی بی اختیار به یاد مادرش افتاد.صدای ضربان قلبش را می شنید.

هر چه سعی کرد تا چهره ی پدرش را به یاد بیاورد،نتوانست.

از کنار دخترک بلند شد و آهسته گفت:بده به اونی که بیشتر دوستت داره.

کتش را مرتب کرد و رفت پشت میز نسشت.

دخترک،عروسک را به سینه چسباند:ولی اون نصفه رو میدم به کسی که 

بیشتر دوستش دارم.

قاضی چشم تنگ کرد:به مادرت؟!

دخترک،موی عروسک را نوازش کرد:نه.میدم اِش به سارا.

 

   نویسنده:سهیل میرزایی

نوشته شده در 5 دی 1391برچسب:,ساعت 15:39 توسط حسین مقدسی| |

مرد


تو دیگه واسه خودت مردی شدی.

پسرک به عکس مرد درون قاب که گوشه ی آن روبان مشکی

 خورده بود، خیره شد. 

در اتاق باز شد،پشت زن لرزید.توان برگرداندن

 رویش را نداشت.

پتو کنار رفت.زن آب دهان را قورت داد.

گرمای مطبوع را حس کرد که با نوازش دستی تمام

تنش را ...

دست روی ران زن کشید.

 تمام تنش لرزید . بی اختیار دست روی دست او گذاشت.

رو به او کرد . سرش را محکم به سینه فشرد .

گریه امانش نداد..

پسرک،به عکس درون قاب خیره شد.

 انگار که با چشم به او اخم کرده بود و با لب 

به او لبخند می زد.

از کنار زن بلند شد.به سراغ قاب رفت.

 تپش قلب به سینه اش می کوبید.قاب را خواباند.

نیم نگاهی به زن کرد.ازاتاق بیرون رفت.

 در را بست.دوباره آن را گشود و تا نیمه باز گذاشت. 

 

نوشته شده در 5 دی 1391برچسب:,ساعت 15:39 توسط حسین مقدسی| |

Design By : Mihantheme